خانه / فرهنگی / داستان های ایلی عشایری کاسه قابی مسی

داستان های ایلی عشایری کاسه قابی مسی

داستان های ایلی عشایری این قسمت کاسه قابی مسی به قلم نامدار رستمی

فصل پائیز فصل بار کوچ  ایشوم از سمت سرحد به طرف گرمسیر براه افتادن.  نزدیکی های خونه کاهدون چهار  خانوار از ایل وایشوم جدا شدند وتصمیم گرفتن در نزدیکی های بابا انار خفر منطقه ای به نام چهار اشکفت زمستان را همین جا بگذراند این چهار خانوار سه پسر نو جوان دارند ودودختر تقریبا بین شانزده  تا بیست سال و وچند تا بچه خردسال. وسر پرست چهار خانوار همگی سن بالا وپیر هستندفصل زمستان شروع میشود ویکی از اهالی روستای بابا انار عاشق دختر بیست ساله میشود وبرای خواستگاری پیش بزرگان میرود   وهمگی موافقت به این کار خیر میکنند طولی نمی کشد. اجازه عروسی میگیرد و وبه خانه بخت میرود. زمستان سپری.شد به خوبی واگرکم کسری هم بود همین دوماد تاجیک فراهم میکرد گال و کلکه پشمی میبرد می فروخت وماهیتاح  که لازم داشتند برایشان می اورد فصل بهار  فرا رسید.کم کم باید منتظر ایشوم باشند که ایشومی که از گرمسیر حرکت می کند در نزدیکی های خونه کادون خودشون به ایشوم برسونن اما هنوز خبری از کوچ ایل نیست  یک روز همان دختر شانزده ساله که برای چرندن کهره وبرها به دامنه کوه رفته بود. یه هوی متوجه میشود عده ای ادم نا شناس در همی دم بغل های کوه به طرز مشکوکی رفت امد می کنند  چپری کرپه های جمع میکنه ی قوهی میزن که کرپه ها رم وردارن به طرف خونه دیگه مهلش نمیده  میره سر وقت نا پدریش که عین دختر خودش دوستش داشته  وماجرا تعریف میکند  ناپدری این دختر بااین سه خانوار خالو خواهر زاده بودند  همگی جلسه می گیرن ودختر برای همگی ماجرا راتعریف میکند ومیگوید این ادم های که من دیدم دزد بودن هیچکام از این افراد حرف دختر وباور نمی کنند  ومیگویند درخت یا حیوان بوده مانند کردی ساعت ده صبح هست تقربا طبق امار بزرگان که از طریق سایه تشخیص میدادن چونکه ساعتی نداشتن  دختر از ساعت ده تا نزدیکی پسین  گریه زاری میکند ومیگوید باید بار کنیم  شب دزد میاد ناپدری دختر خیلی علاقه به پیشه زاده اش داشته مجبور میشود همین غروبی بار کند واز بقیه جدا شود  وبه طرف خونه کاهدون براه می افتد بقیه یک کمی ناراحت میشون ومی گین همه قومات فروختی به حرف ی دختر نادونی خلاصه باقهر از هم جدا میشوندحالا سه پسر نوجوان با سه تا پیرمرد وچند تا بچه خرد سال  کم کم هوا تاریک شده که متوجه میشن که دوتا خر داشتن نیست یکی از پسرها برای پیدا کردن خر همین دور وبر میرود طول میگشد  همه.تاریک شو تاریک ماه هست کم کم اماده میشن بروند دنبال پسر بچه ای که رفته دنبال خر ی هوی می بینن صدای تیری وتفنگی.چیق دادی  بلند شدمیبین بله  عده ای با قیافه های وحشناک وکله پیچیده به  هشون حمله ور شد پیرمردی که سنش نزدیک به هفتاد سال داشت از همین سه خانوار ایل باسری بود حرکت میکند از لای بارا تفنگ فلیز پنج تیر بر میداره از دیده دزدا دور وگوشه ای کمین میکند دزداتعدادشون زیاد بوده   تمامی گوسفند  خونه سیاه چادری  اموال منزل  خر اسب حتی سگ گله.   چقدر ناجوان مردانه غذای که برای شب پخته بودن با خودشون میبرن  ودوپسر نوجوان همون شبی  فرار می کنند وبه دنبال پسری که رفته بود دنبال خر گمی بگرده. بقیه بوسیله بند می بندن باهم که کسی فرار نکند وکسی خبر نشه    پیرمرد ی کمی فاصله میگیره ودر ی جای امنی سنگر میگیرد در مسیر دزدا همین که دزدا درتیر رس قرار میگیرن پیرمر د میبندشون سینه الو وچهار نفر از دزدارا به هلاکت میرسونه.  تعداددزدا زیاد بوده پیرمرد وقتی تیراندازی می کرده. چونکه دزدا باگسپندا باهم ونزدیک به هم بودند دوراس اسب چندتا گسپندا از بین میرون  پیرمرد تک تنها بوده استقامت میکند  وسه نفر از انها هم زخمی میکند تا متآسفانه فشنگ تمام میشود  وپیرمرد فرار می کند   حالا دزدا نزدیک به ده نفرتفنچی دارن  پیرمرد بد بخت میدن.سینه  گلوله  مثل بارون تیر به طرف پیرمرد شرلیک میشود پیرمرد خوب از میدون در میشه  کم کم قشنگ دزدا هم.رو به تمام هست   از این شانس بد پیر مرد دوتا تیر هم زمان به پشت پای پیر مرد اصابت می کند ورگ  پشت پاش فطع میشه  دزدا جنازهاشون  وزخمی را جمع اوری میکنن وبا خودشون میبرن وپیرمرد با ی پای خودشو به  خونه که نه خونه ای وجود نداشته خوشون سر یورد به بقیه میرسونه.   ان دوپسری که فرار کرده بودن گمیشون را پیدا میکنند وسه نفری   به سر یورد دزد زده  می ایند.       حالا تنها چیزی که از این سه خانوار باقی مانده     همین خری که گم شده و یک کاسه قابی مسی بوده که با کاسه دوغ به.سگ میدادن  سر لک  سگ بود دزدا ندیدنش.  دیگر.هیچی باقی نمانده   به تمام معنا چپو شدن   فردا ان روز اهالی روستا  به کمک این سه خانوار می ایند وباکمک نیروهای   نطامی راهای مواضلاتی را بازرسی یامیبندن ولی هیچ افاقه ای نمیشه  ناگفته نماند این سه خانواده برادر هستن چند روز طول نمیکشد پیر مرد  بعلت جراعات زیاد از بین میرود.

بعد از مراسم خاک سپاری  عده ای از اقوام تصمیم می گیرند که این سه خانوار را با خودشان ببرند   ولی این دوپیر مرد برادر می گویند ما دیگر نه مالی داریم نه گوسفندی نه اموالی کجا همراه ایشوم بیایم به سرحد چهل روز طول می کشد.که یکی ازپیر مرد ها از داغ برادرش اقده میکند واقده کش میشود ومیمیرد.این پیرمرد پدر همان دختری بوده که به بابا اناری  شوهر کرده. حالا یکی از.سه پسر نوجوان یکش فرزند همین پیر مرد بوده که حالا نه پدر داره نه مادر تیم وبیکس فقط پسر عمو دارد.  خواهر مجبور میشود برادرش رانزد خودش به روستا ببردحالا یک پیر مرد بادو نوجوان  بادوزن وچندتا بچه خردسال باقی مانده.این چند نفر تصمیم میگیرند  به سمت سرحد حرکت کنند تمامی دارائی  این دو خانوار باقی مانده بار دوخر بیشتر نیست ویک خر هم برای سواری پیر مرد  به سمت خونه کاهدون حرکت میکنند نزدیکی های  سروستان که میرسند مواد غذائ تمام میشود  وهیچ پولی.برای فراهم کردن غذا نداشتن. پیرمرد مجبور میشود.همان خری که سوار میشده.به سروستان ببرد وبفروشد به همراه دوپسر نوجوان. موقع خریدمواد غذائی  چشم پسر نوجوان به یک.بخشه یا رختخواب پیچ خط خطی قشنگی.میخورد وبه بابای پیرمردش میگوید این بخشه ی برای من بخر. پیر مرو هم بخشه رامیخرد.ومقداری مواد غذائی همگی براه میافتند به.سمت تنگ مهدی. پسر نوجوان که خیلی ذوق زده شده بود برای اینکه.بخشه براش خریدن بخشه بسته بود کرره قدش وتند تند راه میرفت  نزدیکی های تنگ مهدی که.رسیدن پیرمرد.توان راه.رفتن دیگر ندارد یک روز بعد داخل تنگ مهدی پیرمرد توام نمی اورد ومیمیرد حالا اینجا توی کوه بر وبیابون هیچ امدادرسی هم نیست پسر مجبور میشود داخل کوه قبری برای پدردربیاوروبه وسیله همان بخشه ای که به هزارامید.خریده بود کرد کفنی پدر وپدر رادرکوهستان دفن کردو براه افتاد.نامدار رستمی

ایل باصری (24)

پنج چاه مرتع عشایری ایل باصری
ایل باصری

 

 

 

 

درباره ی علیرضا عزیزی

همچنین ببینید

ایل باصری (11)

خوابگاه صنایع دست بافت عشایری

خوابگاه صنایع دست بافت عشایری نقشه ناظم

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *