قصه های بار وکوچ خاطرات عشایری به قلم نامدار رستمی
قسمت اول دوراغ در زمان کلانتران ایشوم برای بار و کوچ طبق برنامه زمان بندی شده باید از قشلاق به سمت یلاق وعکس ان حرکت کند اجرای این قانون توسط کلانتر وکدخدایان انجام می شد بعضی وقتها کدخدا مجبور بود به دستور کلانتر یکی دومامور انتظاماتی ایلی یا حکومتی به همراه خود برای موسم کوچ به همراه خود داشته باشند فصل بهار است فصل بار وکوچ ایشوم کم کم در حال حرکت است به سمت سرحد ولی ما ده خانوار هستیم که بعلت داشتن مدرسه ودانش اموزانی امادگی کوچ کردن نداشتیم و از عقب افتادیم. چند بار هم به ما توسط کدخدا وماموران کلانتر گوش زد شد که هرچه زودتر کوچ کنید. ولی معلم ما که ادم لجباز ویک دنده ای است هی امروز وفردا میکرد خلاصه این اقامعلم داشت اعصاب همه را بهم میریخت خوب که تحقیق کردند متوجه شدند ای دل غافل این اقا معلم در روستای نزدیک ایشوم ما عاشق یک دختر تاجیک اهل ان روستا شده ودلش نمی خواهد معشوق را رهاکند تا اینکه همه متوجه شدند ومعلم ازپدرم وچندتا ریش سفید خواست که به خواستگاری دختر مورد نظرش بروند شب فرا رسید پدرم به همراه سه نفر از بزرگان راهی ده مورد اشاره شدند بعداز رسیدن ب ان روستا ورفتن ب خانه پدر دختر واحوالپرسی های معمول وچاق سلامتی. پدر دختر مهمان های ناخوانده را مورد خطاب قرار داده ومیگوید خیر باشد انشاالله این شبی راه گم کردید شماها معمولا جایی مثل خانه من انهم برای شب نشینی نمی امدید جریان چیست؟ پدرم در جواب صاحب خانه میگوید خیراست انشاالله نگران نباشید امدیم اگر خدا بخواهد دخترشما را برای معلم ایشوم خودمان خواستگاری کنیم میدانید که هردختری وقت شوهرکردنش که برسد باید ازدواج کند وهمینطور هرپسر. خواستگار دختر شماهم معلم ما هست.پدر دخترلبخندی زد وگفت اولا که خوش امدیو ثانیا نمیدونم چطور بگویم که ناراحت نشین این دختر از همان لحظه تولدش نافش را به اسم پسرعمویش بریده اند وبه قول معروف ناف بریده پسر عمویش است همسر بنده هم عشایر زاده است از همان رسم رسوماتی که در قدیم بین بعضی مردمان عشایر وروستایی معمول بوده توی این ابادی هم همان رسم رابر پا کرده واین دختر ناف بریده پسر عمویش هست وپسر عمویش هم از سن ۱۵ سالگی به همراه پدرش رفته به کشور کویت وانجا مشغول کار هست وشاید ده سالی هست که هنوز نیامده ودختر من هم بلا تکلیف مانده وکسی هم به خواستگاری او نمی اید چون همه از جریان مطلع هستند ودخترم نمی تواند شوهر کند. پاسی از.شب گذشته پدرم وهمراهانش به ایشوم بر گشتند وخبر تلخ را به گوش معلم رساندند .اما معلم هنوز ناامید نشده و امیدوار است فردا صبح خبر خواستگاری از دختر در روستا میپیچد و اقوام پسر عموی دختر مورد اشاره نامه ای به او نوشته و توسط یکی ازاهالی که می خواسته به کویت برود به دست پسر عموی دختر میرسانند. در این نامه ازپسر عموی دختر خواسته شده هرچه سریعتربه ایران برگرد که دختر عمویت خواستگار پیدا کرده اگر دور بجنبی اورا از دست خواهی داد. این نامه تا به دست پسر عمو برسد یک ماه طول می کشد. اقا معلم چند روز بعداز ان شب خواستگاری وشنیدن جواب نه .ب روستای مورد نظر رفته ودر فرصت مناسبی نامه ای را که از قبل نوشته به داخل خانه دختر می اندازد خوشبختانه به غیر از این دختر کسی سواد نداشته ونامه راهم نمیبینند.نامه ب دست دختر میرسد در این نامه نوشته شده بوده که امشب موقعی که هوا گرگ ومیش شد با هم فرار کنیم اقا معلم از صبح که رفته خیری ازش نیست توایشوم کر وچپی هست که معلم ناپدید شده است شب فرا میرسد معلم با دختر فرار می کنند.معلم ودختر ب سمت ایشوم حرکت میکنند واو دختررا به خانه خواهرش میبرد ساعاتی از نیمه شب گذشته بود که صدای پارس شدید سگ ها بلند شد .خواهر رفت ببیند چه شده وسگ ها چرا پارس میکنند جلو رفت در عین ناباوری دید برادرش با همان دختر مورد الاشاره به خانه او امده.ترسید دست بر پشت دست زد و سریع ازترس ان دو را بدون اینکه کسی متوجه شود به پشت بارها بردشون به طوری که حتی شوهرش هم متوجه نشد تا فردا فکری به حال انها بکند. فردای ان روز خواهراز خواب برخواست دیگی پراز دوغ روی اتش گذاشت تا دوراغ درست کند دقایقی گذشت ودوغ شروع کرد به جوشیدن هی خواهر دوراغ رابا اووگردون بالا می کشید تا لور نشود کم کم دوراغ اماده شده بود که بچه ها از خواب بیدار شدند ی کمی از دوراغ با کمی کره ونون اورد وتلیت درست کرد برای بچه ها همینطور که بچه ها میخوردند خواهر چشمش ب چند سوار خورد که سمت خانه او می امدند ترسید وزیر لب گفت ای بووام سوخت. هنوز براد و دختر در پشت بارا مخفی بودند انها با حفظ فاصله خواب بودند .سواران نزدیک شدند خواهر دید بله انها ماموران کلانتر هستند یک نفر از 3نفر سوار براسب که ژاندارمی بود ومامور دولتی از اسب پیاده شد روبه خواهر میکند میگوید صاحب این خونه کیه زن میگه خونه برای ما هست.شوهرم رفته با گله مامور میگه مگه قرار نشده کوچ کنبد؟ زن میگه چشم همین فردا بار میکنیم . گویا خانواده دختر شکایت کرده یکی از این سه مامور مامور حکومتیست ودنبال معلم ودختر میگشتند.با چند سوال وجواب مامور حکومتی با خواهر معلم در گیر میشود خواهر معلم چند تا حرف رکیک به مامور میزند مامور هم عصبانی میشود با پا دیگ دوراغی را هل میدهد و دیگ دوراغی کپ میشود توی اجاق ودود و خاکستر بلند میشه بچه ها میترسند جیغ میزنند دوباره زن به مامور فحاشی میکند ومامور عصبی میشود
پایان قسمت اول نوشته نامدار رستمی @#باصری_آنلاین baserionline.ir
قصه های بار وکوچ
قسمت دوم دوراغ مامور این بار با گستاخی هر چه تمام تر یکی یکی بند سیاه چادر رو از جا میکند وخونه رامیندازه روسر بچه ها ودختر کزا ومعلم که پشت بارا مخفی شده بودند در عشایر باصری زنانی بودند زرنگ غیور نترس که جان خودشان را کف دستشان می گذاشتند واز مال اموال ناموس خانوادشان مثل یک مرد جنگی حمایت میکردند خواهر وقتی میبینی بچه هاترسیدندوجیغ میزنند از مامور خواهش و به اوالتماس میکند بخاطر بچه کوتاه بیا ولی مامور گوشش بدهکار نبوده اما ان دونفر دیگر که مامور خان بودند کوتاه میان واز ان مامور هم می خواهند که بیشتر از این کستاخی نکند ولی انگار نه انگار این مامور ناراحت دخترروستایی ومعلم هست وتشنه خون معلم چون که این مامور تاجیک است معلم وقتی میبینه سیاه چادرو انداختن روسرش با دختر خدا حافظی می کند واز زیر بال لتف فرار میکند مامور یک دفعه متوجه میشود روبه زن میکند می گوید کی بود زن میگوید چوپان گله میخواهد برود کمک شوهرم همینطور که بچه ها ودختر جیغ میزدند مامور تفتگ را مسلح میکند ومیخواهد به سمت معلم نشانه گیری کند که خواهر معلم حرکت میکند یک پایه ای اززیر خونه افتاده میکشه وریشه گوش مامور میزنه که مامور کپ میفتد وبی هوش میشه این پایه ها ی خانه چادری عشایر همان چوبیست که به زیر سیه چادر میزدند بعضی وقت ها سر اخر چوب رایک کمی حلبی وچندتا میخ میزندند که چوب باعث خرابی چادر نشود از این شانس بد همین قسمت چوب به پشت گوش مامور اصابت کرده وپشت گوش مامور پوکیده خون امان به کسی نمیدهد هرچه پشم سوزاندند هیچ افاقه ای نکرد فورا بستنش روی اسب وبایک پارچه هم زخمش را بستند وبه سمت ابادی حرکت کردند نزدیکی های ابادی که رسیدند مامور فوت کرد ولی این ماجرا مخفی وسرزده مانده درست کسی متوجه نشده چه اتفاقی افتاده ریش سفیدان عشایر این دختر را بدون هیچگونه بی احترامی واز لخاظ حیثیثی سالم تحویل پدرش می دهند معلم هم فراری میشود سه روز بعد دادگاه دومامور خان رااحضار میکند تا برای گشته شدن مامور دولت ازانها سوالاتی بکند از ان جای که این دومامور عشایرباصری میباشند با هم هم قسم میشوند که از یک زن بی دفاع حمایت کنند این دونفر تصمیم می گیرند که ماجرا رابه هیچکس نگویند حتی خان در بازجوی های اولیه سئوال میکند چه شده دومامور می گویند ما سه مامور باهم نزدیکی ها سیاه چادر که شدیم سگ به ما حمله ور شد واسب ها رم کردند ومامور از روی اسب بر زمین خورد واز شانس بد مامور سرش خورد به یک سنگ تیزی وما دوتا هم با کمک عشایر ها هر کاری میتوانستیم کردیم ولی نتوانستیم جلو خونریزیش رابگیرم وفوت کرد این هم نشانه اش لباس های ما همه پر خون شده قاضی سئوال میکند الان این پرونده یک نفر مقصر است چه کسی می تواند باشد دومامور عشایر می گویند جناب قاضی مقصر اصلی این سگ های سقت شده بودند وگرنه کسی کار به کار ما نداشت ما دنبال کارمون می رفتیم این دومامور هم ازتمامی اتها مات تبرعه میشوند خانواده دختر دوباره شکایت میکنند ومانع از کوچ کردن این چند خانوار میشوند ومی گویند باید معلم راتحویل بدهید تا اینگه این ماجرا به گوش کلانتر میرسد وپادر میانی می کند ومعلم را حاظر میکند ویک جر ودعوای زرگری راه می اندازد ومیگوید دربین عشایر این جور بی اهانتی ها فقط با مرگ دوطرف پایان میگیرد گر چه حکم واقعی ودرستی هم همین بوده چندین نفر از بزرگان روستا وچندین نفر ازبزرگان ایل جمع میشوند خان دستور میدهد دوراه بیشتر وجود ندارد یا مرگ دختر وپسر یا اینکه به عقد دائمی یک دیگر درایند تا اینکه با پادر میانی بزرگان دوطرف کزینه دو راانتخاب میکنند عقد دائمی در عشایر اینجوربرنامه ها کمتر کسی عروسی میگیرد بعضی ها اصلا نمی گیرند وهمان کور کشی میکنند ویک روز بعد یک مراسم خیلی مختصری گرفتند وایشوم به همراه معلم ونوعروس براه افتادند به سمت سرحد واین عروس سواد خوبی هم داشت هر وقت معلم کاری داشت به کمک معلم می امد کم کم زندگی عشایری هم برایش عادی شد ودر بین این چند خانوار زبروزرنگ و مهربان ویک رنگ بود وبه کمک همه میرفت برای مو گله کردن پشم ریسیدن ریسمان تاویدن پشت قالی گرفتن تا جایی که هر زنی هر کاری داشت سریع به پهلوی همین عروس می امد وحرف هیچکس را پس نمی داد پسر عمو از خارج برمیگردد باسوغات زیور الات طلا برای دختر عمو وقتی وارد روستا میشود در بین راه از یک نفرسئوال میکند وماجرا راکامل برایش شرح میدهد پسر عموتا چند روز خوراکش همش غم غصه شده بود وهرروز کنجی مینشست وکسی متوجه نشود گریه میکرد ونفرین اقا معلم می کرد وخودش با خودش میگفت خیر نبینی معلم با چه دل وامیدی امدم ایران امیدم را نا امید کردی خیرش نبینی تا اینکه ایشوم از سمت سرحد حرکت کردند به سمت گرمسیر قشلاق مدرسه عشایری بر پاشد عروس هم مثل اینکه سفری داره حامله است فصل زمستان به خوبی وخوشی به پایان رسید وعروس هم پدر مادرش گاهی وقتی سری بهش میزدند البته از روی دل خوشحال ولی ته دل ناراحت مادر دختر به دخترش گفته بود وقتی که موقع وضع حملت شد خبر بده تا دخترم ببرم ده انجا هم امکانات هست وهم مامای خوب تا اینکه ان شب فرا میرسد وزن نزدیکی های ۲بعداز نیمه شب دل درد میگیرد معلم مجبور میشود زن خودسوار یک قاطر میکند وبه طرف روستا براه میافتد نزدیک دوساعت طول میکشد که به خانه پدرزن میرسد وسریعا به دنبال ماما میروند و وبچه سالم به دنیا میاید یک دختر شبیه مادرش اقا معلم در حیاط منزل شکر خدا میکرد مادر زن هم رفت اب گرم کند ماما رفت لباس راکنار اتاق بغلی بگذارد ولباسش راعوض کند یک چند دقیقه ای طول کشید وقتی بر گشتند دیدن زن تازه زایمان کرده بی هوش شده وهرچه ماما مشت ومالش داد دیگر فایده ای نداشت واین زن راآال برده بود وجان به جان افرین تسلیم کرد ومعلم نام این زنش را بر روی دختر خود نهاد بله دوستان اه وناله گریبان گیر کسی نشود ظلم وستم پایه اساس ندارد حق باید به حقدار خودش برسد نامدار رستمی(@#باصری_آنلاین )