شعر و ادبیات ایلی هم نشین صحرا یادداشتی از احمد رحیمی
صفا و پاکی و غیرت، شناسنامه ی او
عشایری ز نژادِ اصیلِ باصری است
دلِ چو ژاله زلالش خبر به من می داد
که شيرمردِ نجیبی از ایلِ باصری است
کلاه و آرخالُق و شال و گیوه را پوشید
صدای زنگوله پیچید گله راه افتاد
دوید مادر و با دست های پر مهرش
کمی پنیر محلی و بغچه ای نان داد
روانه شد به سرِ کوههای برف اندود
رهاتر از نسیم، خدا رفیق راهش بود
و چوب دستیِ ارژن به روی شانه ی او
شکوه و اعتمادِ عجیبی تَهِ نگاهش بود
گذشت از چپ و خم های راهِ پیچاپیچ
نهان شد از نظرم مثلِ سایه ای در مِهْ
و این طرف نشسته کهنسال مادرِ ایل
به چشمهای پسر بچه ها کِشد سرمه
و پیرمردِ لمیده کنارِ قوریِ چای
به زیرِ سقفِ شکوه و امیدواری و مهر
حریرِ سبز چمن فرش کرده روی زمین
کنارِ جوی روانی به زیرِ چترِ سپهر
چه زود گذشت، گله داشت بر می گشت
غروب بود و، سکوتی عجیب حاکم بود
اگرچه موقع دل کندنم رسیده ز راه
برای مردم ایل این خوشی مداوم بود
و گرگ و میش و نوایِ نی و اجاقی گرم
صدای بره ی شیری پسینِ بعدِ چرا
زنان ایل و هیاهوی شیر و دونِ گله
و عطرِ نان محلی که برده هوشِ مرا
(احمدرحیمی مرودشت)
احمد رحیمی دوست دارم . واقعا شعرهایت زیباست .دوستدار شما صفر شیروانی